کافه طنز
 
 
پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 22:9 ::  نويسنده : پریا

   *بالاخره فهمیدم چرا اینقد تو عروسیا بهت اصرار میکنن بری برقصی!
   چون خودشون جا ندارن بشینن، بر که میگردی هم جا نداری هم میوه تازه شیرینیاتم خوردن !

   *آهای اونایی که خیلی خودتونو میگیری                      

     چاه توالت ما هم خیلی وقتا میگیره
      گفتم که در جریان باشید

      *آیا میدانید کوتاه‌ترین جنگ در سال ۱۸۹۶ بین زانزیبار و انگلستان که ۳۸ دقیقه طول کشید؟؟؟!!!
        فک کنم رفتن لب مرز به هم فحش دادن برگشتن

       *اون نونواهایی که نونو میچسبونن به تنور همه رپرن ، شما حرکاتو دقت کن !

       *اگه بدونید چنگیزخان با سوزوندن کتابای علمی  چقد از بار درسهایی که قرار بوده بخونیم کم کرده
        هر شب جمعه واسش فاتحه میخونید!!!

 



پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 22:1 ::  نويسنده : پریا

      *انکار نکنید، همتون حداقل یه بار تو بچگی‌ در یخچال رو آرم میبستین و از لای درش به زور نگاه         میکردین ببینین کی‌ چراغش خاموش می‌شه !!!

          *دقت کردین وقتی میرین دکتر

          مریض قبل شما ٣ ساعت تو اتاق دکتره

           ولی وقتی نوبت شما که میشه دو ثانیه معاینه میشین و میایین بیرون! ؟

          *بالاخره حکمت ” آی سی یو ” رو در بیمارستان دریافتم !(میبینمت)  “I See You”
           جمله ای حکیمانه از جناب عزراییل خطاب به بیمار

           *فقط کافیه در ماشینت باز باشه ، عالم و آدم میان بغل دستت که بگن در ماشین بازه …

            حالا اگه بی بنزین تو خیابون بمونی ، هیشکی آدم حسابت نمیکنه !

             *یک ساعته اومدم کلوب و در اتاقمم بستم ک دارم درس میخونم

              الان بابام اومده میگه دخترم داری چیکا میکنی؟

              گفتم دارم درس میخونم میگه بیا کتابتم ببر که بهتر متوجه شی !

             *رو دسته صندلی نوشته بود وقتی زلزله اومد پشت صندلیو نگا کن

               پشتشو نگا کردیم نوشته بود الان نه خره وقتی زلزه اومد !

              *هر وقت دره این یخچال لامصــب رو باز میکنیم خالیه ها،

               حالا اگه بخوایم یه قابلمه کوچیک
 
               تو یخچال جا بدیم

               باس یه ساعت پازل حل کنیم با محتویات ، تا بتونیم جاش بدیم ..!



پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 21:58 ::  نويسنده : پریا



پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:شاسکول,اسکل, شنقل, :: 21:52 ::  نويسنده : پریا

اسکل پرنده ایه که یادش میره غذاشو کجا پنهان کرده و شنقل پرنده ایه که غذا و خوراکیشو میده به اسکل ،شاسکول مخفف ترکیبیه اسم این دو تا پرندس



چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 15:24 ::  نويسنده : پریا

   *یارو میگفت : رفتم سربازی، روز اول نشوندنمون رو زمین...
   جناب سروان داد زد: کی اینجا لیسانس ریاضی داره؟ منم با ذوق و شوق دستمو بردم بالا گفتم : من!
   جناب گفت: پاشو اینا رو بشمار

   *غضنفر میاد تهران ، تو ترافیک گیر میکنه
    میگه : ها ماشالا ! به این میگن عروسی

   *از غضنفر می پرسن: بلندترین برج تهرون کدومه؟ می گه: آزادیه دیگه، معلومه که !!!
    دو باره می پرسن: پس برج میلاد چی؟
    جواب می ده: بابا شما خبر ندارین! اگه برج آزادی پاهاشو ببنده، از میلاد هم بلندتره

   *یکی از دوستام گفت : یه دوست دختر خوب دارم در حدِ تیم ملی
    منم گفتم : اگه منظورت تیم ملی الآنه،باید بگم که خاک تو سرت با این انتخابت



چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 15:14 ::  نويسنده : پریا

    *آقای شهردار پشت در این سرویس بهداشتیای عمومی یه دکمه لایک هم بذارید تا ما     این کامنتارو که ملت مینویسن لایک کنیم

  *لامصـــب با این نرخ سکه دیگه دختر مذهبی هم نمیشه گرفت !!14 تا سکه هم حساب میكنی خيلی زیاده !
   باید یکی و پیدا کنیم به 5 تن راضی باشه

   *رفتم داروخونه یه قرص ضد حساسیت گرفتم.
    تو عوارض جانبیش نوشته:
    سردرد، سرگیجه، نفخ، حالت تهوع، اختلال در خواب دو بینی، اختلال در تشخیص، نارسایی کبد،نارسایی کلیه نارسایی قلب، سکته قلبی، سکته مغزی، مرگ ناگهانی !
   فکر کنم اگه سیانور می گرفتم، عوارضش کمتر بود

    *میدونید چرا روی خیابان ولی عصر این اسمو رو گذاشتن ؟؟؟
    چون صبح و ظهر هیچ خبری نیست ولی عصصصصصصصصصر، بیا ببین چه خبره
     *همیشه میگن شکست مقدمه پیروزیه نمیدونم پس من کی از دور مقدماتی صعود میکنم



چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 15:7 ::  نويسنده : پریا

   * بابام به مامانم اس ام اس عاشقانه فرستاده...الان 2 روزه خونمون دعواست!!
    مامانم گیر داده به بابام که این اس ام اس و کی واست فرستاده !!!!

    * داشتم تو اتوبان میرفتم دیدم یه بچه ای رو موتور خوابش برده بود و داشت می افتاد باباش هم اصل  حواسش نبود.
      رفتم کنارش هر چقدر بوق میزدم نمی فهمید.
       آخرش رفتم جلوش و سرعتمو کم کردم تا ایستاد بهش گفتم :
       پس چرا حواست به بچه ات نیس ؟؟؟
       ی دفعه دو دستی زد تو سرشو گفت :
        اصغر پس ننه ت کوووووووو؟؟!!!!

        *رفتم یوگا اسم بنویسم، لامصـــب دو به شک بودم حوصلم میشه برم یا نه!
           یارو گفت میای کلاس ملافه و بالشم بیار!! فهمیدم همون ورزشیه که یه عمر دنبالش بودم

        *آیا میدانید این زوج‌های عاشقی که روی ریل قطار و به سمت غروب خورشید قدم می‌زنند،
         یا تا حالا قطار سوار نشده اند یا اگه سوار شده اند دستشویی نرفته اند،
         یا اگه دستشویی رفته اند به سیستم دفع فاضلاب قطار دقت نکرده اند؟



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 23:19 ::  نويسنده : پریا

خدا اندی رو مرگ بده از وقتی گفته (خشگلا باید برقصن) به هیچ کاریم نمیرسم 



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 22:54 ::  نويسنده : پریا

تا به حال دقت کردین که معتادا چجوری حرف میزنن حالا تصور کنین یه معتاد بخواد بگه ساسی مانکن،چی میگه؟؟؟؟



دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:, :: 22:58 ::  نويسنده : پریا

دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت:

جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد.

من هم بی‌معطلی پریدم توش.

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!

خیلی ترسیدم.
داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. اون موقع یهو، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.
 



درباره وبلاگ


سیلیوم پریا هستم 15سالمه از دروغ ودورویی بدم میاد واینکه امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد در ضمن هرچی بگید اگه معقول بود میذارم ،در ضمن پیام تبلیغاتی ممنوع
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه طنز و آدرس coffee-tanz.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 81
بازدید ماه : 81
بازدید کل : 44971
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


كد ماوس

دریافت کد بارش ستاره از بالای وبلاگ

Digital Clock - Status Bar

مرجع وبلاگ نویسان جوان


Javascripts


JavaScript Codes

[Green]
[Bright Green]
[Sea Green]
[Red]
[Magenta]
[Fusia]
[Pink]
[Purple]
[Navy]
[Blue]
[Royal Blue]
[Sky Blue]
[Yellow]
[Brown]
[Almond]
[White]
[Black]
[Coral]
[Olive Drab]
[Orange]

فرم تماس با ما